تیر ۰۳، ۱۳۹۲

"چندان که شب و روز شمردم، مُردم"

من در میانه ی راههای آرزو،
کنار یک امامزاده ای که نیست،
دخیل را که هیچ،
ارزشی برای رؤیا نیست،
به قامت پای پرنده ای خواهم بست
تا آرزوهایم را
به مهاجران آفتاب رسانم باز

خورشید،
چند ساعت، چند روز،
چند هفته، چند ماه،
نه...چند سال است،
که در این افق مانده است
و مقصد را دور می نماید هر بار

رو به این غرب سهمگین
که صباح اش از شام توفیر نیست
من
به اندوه مرگهای تل انبار شده ی سالهای جوانی ام،
پیری ام،
می گریم
از اینکه شرر را
شعله ای که باید نیست،
و درد را
چنان که ضجه ای،

صبح را تو باش
گرچه شور از من گذشته است
نوید را تو باش
گرچه کنعان
سالهاست که مرده است

..
.
پ.ن:  یا به قول فروغ:
" کسی می آید
کسی که مثل هیچکس نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است"