دی ۱۴، ۱۳۹۳

خیلی دور، خیلی نزدیک

روی لبه ی یک خواب طولانی، توی خیابان میرداماد قدم می زدم. مردی می گفت: "عکسی از او گرفتم. فیلم را با چسب روی مواد شیمیایی خواباندم. بعد از چند ساعت، فیلم را از روی لایه ی مواد آرام بیرون کشیدم. چیزی که به دستم ماند، پازیتیو عکس بود و هر چه مثبت و زیبا و نیکو بود. و آنچه به ورق مواد شیمیایی ماند، نگاتیو عکس بود. و در واقع همه ی بدی های او... من در واقع معشوق ام را اینطور نگه داشتم؛ روی پازیتیوعکس."
..
..
.
ادامه اش این بود رها، که تو ایستاده بودی در وسط باغ و من از ساختمانش به تو نگاه می کردم. پاهای هر دوی ما خم بود و کمی بی جان، و صورتهایمان پر از چروک. اما توی لعنتی هنوز هم زیبا بودی... مثل همه ی این عکسهایی که جمع کرده ایم در این مدت.

"زبان خامه ندارد سر بیان فراق..."

این از کریگ آرمسترانگ.