اسفند ۰۴، ۱۳۹۳

هبوط خیال

خاطره ای خشکیده ام
روی جدار پنجره ای
با
گلوی گرفته، صدای شکسته، مشام سرد

فروزان ام، گدازه ای
از بطن یک خورشید دور دست
بازگشته ام از کهکشان شوق
روی دست های شهاب مرگ

خبر ندارم از ستاره ای، تلألؤ ای، نشانه ای
دست های من مانده اند هنوز،
به امید شراره ای

روزانه ها و‌ شبانه ها،
بی التفات از رنگ فصلها،
میگذرند از روی هم، چو موج
بی خبر از گذار عمر ما

میشمارم هنوز
طلوع را
غروب را
در حاشیه های مبهم کتابهای مانده از قرون دور
و عذاب شده است شمردن ام،
که غروب کنند صبحها،
بی اعتنا به تقویم ها 
در این سال های کبود
با نعره های ثقیل و پر سکوت


مرا بگیر
پیش از آنکه بیافتم از این، 
تاب معلق مرگبار
از خنده ام در این، 
عکسهای سیاه و سفید
که غریق را فغان کردن
آخرین روزنه ایست، 
فروخفته در امید



این از اولافور.