مرداد ۳۰، ۱۳۹۶

رستگاری در ده و بیست و یک دقیقه

الان نیم ساعته کسوف تموم شده مصطفی. نماز آیات هم نداره وقتی قراره کل زندگی نماز آیات باشه؛ وقتی همین جوری با خیال راحت هر روز روی گسل رانندگی میکنیم بدون اینکه بفهمیم زیر پامون تی ان تی گذاشتند. مسأله اینه که مغز فقط وقتی خودآگاه رو فعال میکنه که تجربه ی جدیدی وجود داشته باشه و دیگه از پس ناخودآگاه برنیاد و چون چیزی از جنس این جور زلزله ها کم پیش میاد توی زندگی، مغز هم کاری نمیکنه. میگه خوش باش.همینه که وقتی دوبار از توی بورارد میگذری، بار سوم دیگه همه چیز عادی میشه و مغز کار خاصی انجام نمیده. حتی اون پیرمرده که سر خیابون آلبرنی ساز میزنه، میشه جزیی از خیابون. برای مغز آدمهای اونجا این آدم به همون اندازه جذابه که چراغ راهنما.

این در واقع همون چیزی بود که یه روزی بهت میگفتم. اینکه واقعیت زندگی هر کس برای خودش معنی میده. چون ناخودآگاه هر کسی یه جور کار میکنه و اینکه حواس ما چه چیزی رو درک میکنند لزوما رابطه ی مستقیم با اون چیزی که مغز از روی حواس میسازه نداره. اینه که شاید دیگه هیچ وقت کسی نفهمه تو چطور تا اینجای زندگی رسیدی. گرچه شاید ویالونیست سر آلبرنی هنوز برای بعضی ها جذاب باشه.

یه چیز مهم میخوام بهت بگم؛ خیلی مهم. مغز، گنجایش محدودی برای حافظه داره و تجربه هایی که تعداد زیادی نورون رو بهم وصل میکنن، ماندگاری بیشتری در خاطره دارند. حتی اگر تمام سعی ت رو بکنی که یه خاطره رو به یاد بیاری، نمی تونی تمام جزییات رو اون طور که بود زنده کنی. میشه حتی خاطره ها رو بازیافت کرد و تجربه ی مغز رو بازسازی کرد. اون طوری که خودت بخوای. این کار، نورون های مغز رو دوباره سیم کشی میکنه. مغز با این کار، تو رو صاحب تجربه ی جدیدی میکنه و اون خاطره رو طور دیگه ای برات میسازه. و اثرات خاطره ی قبلی به مرور زمان از بین میرند. وقتی نورون ها دیگه نتونن به تیکه های خاطره ی قبلی سیگنالی بفرستند.

این بار با این دید برو به همون بالکن خونه ی پدری و از اونجا به حیاط نگاه کن و حرکت آدمهای اون خونه رو بازسازی کن. طوری که کسی غمگین نباشه. این دفعه تلاش کن تنها توی اتاق بازی نکنی. به بازی بچه ها نگاه کن و بازی دوران کودکی رو دوباره بازی کن مثل همون بچه ی پنج ساله. خاطره های اون خونه رو طوری بساز که مثل اسم ات روشن باشند...شانس آوردیم. بعد از پدربزرگ کسی اون باغ رو خراب نکرد که به جاش برج بسازند. نصف بیشتر از زندگی ت هنوز مونده...کم نیست.

پ.ن: نمیدونم الان از کدوم پنجره داری به کجای دنیا نگاه میکنی. اما آرزوی من این بود که توی اون بالکن می بودم. هنوز هم حتی.

این از هانس زیمر.