زمان به تنهایی مشمول انتروپی ست. همین است که تاریخ را همیشه بعد از دیروز می نویسند. هر دیروزی برای هر ماهیتی دربردارنده ی تاریخی ست که بیشترش بیهوده است. آنچه از تاریخ با ارزش است در واقع قسمتی ست که علتی برای آینده محسوب میشود.
پ.ن: مثل مغول که پایه های تمدنها را با خاک یکسان میکرد، به جان دیروزم افتادم. سالها بود که با خودم درصلح زندگی میکردم؛ یک جور آتش-بس با جمعیتی منفعل در درون ام که نه عرضه ی انقلابی در آنها بود و نه شوری برای کودتا. ولی همه چیز ناگهان در ذهنم مثل بمب منفجر شد؛ دیروز را میگویم. انگار که بعد از همه ی این سالها تکه هایی از من تصمیم به عملیات انتحاری گرفته باشند. زمان برایم دیر میگذشت و حتی چشمهایم برای آنچه میدید، توانایی پردازش نداشت. ذهنم مثل ذهنی در آستانه ی مرگ، تمام گذشته را در لحظاتی کوتاه مرور میکرد. حرکات بدنم کند شده بود. باید با کسی حرف میزدم اما توانایی اش را در خودم نمیدیدم. داده های مغز از آنچه بر زبان می آورید به شما نزدیک ترند و یا شاید بیشترند. حجم افکارم در زبانم نمی گنجید. این شد که دیروز فقط سر جایم نشستم و تمام روز را پشت کامپیوتر به دنبال جواب سوالاتم میگشتم. چیزی پیدا نکردم و به دوستی در شیکاگو زنگ زدم. بر نداشت. برایش نوشتم:
«هر دوی ما میدانیم چیزی به نام روح وجود ندارد. هر آنچه هست مجموع خودآگاه و نا خودآگاه است. اگر دردناک ترین جای زندگی مرگ است، در واقع دردناک ترین لحظه ی زندگی همان از بین رفتن ناخودآگاه و خودآگاه است. من احتمال میدهم که قبل از مرگ، مغز تمام تلاش اش را برای زنده نگه داشتن اش میکند؛ مثل ستاره ای نزدیک به زوال. و احتمالا لحظاتی قبل از این اتفاق، تمام گذشته را مثل حال خواهی دید و از واقعیت هایی که در مسیر گم کرده ای به درد خواهی آمد. این فرآیند شاید به این علت باشد که تمام تکه های مغز به شدت فعال خواهند شد. در نهایت، مغزت تمام گذشته را یک جا میبلعد و میمیرد...به هر حال، حال خوبی نیست.»
طی یک سلسله گردش در شهر
و کمی هم در دشت
عارفی حال خوشی پیدا کرد
ناگهان ماضی مطلق آمد
حال عارف برگشت*
* سید حسن حسینی
پ.ن: مثل مغول که پایه های تمدنها را با خاک یکسان میکرد، به جان دیروزم افتادم. سالها بود که با خودم درصلح زندگی میکردم؛ یک جور آتش-بس با جمعیتی منفعل در درون ام که نه عرضه ی انقلابی در آنها بود و نه شوری برای کودتا. ولی همه چیز ناگهان در ذهنم مثل بمب منفجر شد؛ دیروز را میگویم. انگار که بعد از همه ی این سالها تکه هایی از من تصمیم به عملیات انتحاری گرفته باشند. زمان برایم دیر میگذشت و حتی چشمهایم برای آنچه میدید، توانایی پردازش نداشت. ذهنم مثل ذهنی در آستانه ی مرگ، تمام گذشته را در لحظاتی کوتاه مرور میکرد. حرکات بدنم کند شده بود. باید با کسی حرف میزدم اما توانایی اش را در خودم نمیدیدم. داده های مغز از آنچه بر زبان می آورید به شما نزدیک ترند و یا شاید بیشترند. حجم افکارم در زبانم نمی گنجید. این شد که دیروز فقط سر جایم نشستم و تمام روز را پشت کامپیوتر به دنبال جواب سوالاتم میگشتم. چیزی پیدا نکردم و به دوستی در شیکاگو زنگ زدم. بر نداشت. برایش نوشتم:
«هر دوی ما میدانیم چیزی به نام روح وجود ندارد. هر آنچه هست مجموع خودآگاه و نا خودآگاه است. اگر دردناک ترین جای زندگی مرگ است، در واقع دردناک ترین لحظه ی زندگی همان از بین رفتن ناخودآگاه و خودآگاه است. من احتمال میدهم که قبل از مرگ، مغز تمام تلاش اش را برای زنده نگه داشتن اش میکند؛ مثل ستاره ای نزدیک به زوال. و احتمالا لحظاتی قبل از این اتفاق، تمام گذشته را مثل حال خواهی دید و از واقعیت هایی که در مسیر گم کرده ای به درد خواهی آمد. این فرآیند شاید به این علت باشد که تمام تکه های مغز به شدت فعال خواهند شد. در نهایت، مغزت تمام گذشته را یک جا میبلعد و میمیرد...به هر حال، حال خوبی نیست.»
طی یک سلسله گردش در شهر
و کمی هم در دشت
عارفی حال خوشی پیدا کرد
ناگهان ماضی مطلق آمد
حال عارف برگشت*
* سید حسن حسینی