اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۷

میرقصم ات،‌ چنان که «هیچ» است در نواختن

از اینجایی که من ایستاده ام میتوان سر آن کسی که روی لبه ی پل ایستاده و هر لحظه ممکن است چند لحظه ی آخر عمرش را با پرش از پل تجربه کند دید. هوا تاریک است،‌ اما چند سر دیگر هم معلوم هستند که وسط پل ایستاده اند، پلیس هایی که مذاکره میکنند تا تو نروی از دست خودت، روزگار،‌ پل. شاید شش ساعتی از بستن پل میگذرد که در مقایسه با چند ثانیه ی آخر زندگی چیز زیادی نیست. کسی روی پل نمیرود، تنها چند سر اند که یکی درش خودکشی ست و در بقیه همه چیز هست از قهوه،‌ زنگ تغزیه، دونات، تا اتمام شیفت کاری، حقوق ماهیانه، و اینکه حالا تو دیگر نباید بروی.فکر کن،‌چه سکوتی باید باشد روی پل.

از اینجا که من ایستاده ام میشود پل دیگری که ماشینهای زیادی رویش در حال عبور اند را دید. آدمهایی که هیچ فکر نمی کنند آن یکی پل دیگر برای خودکشی انسان دیگری بسته شده است. دلیل اش هر چه باشد هم خیلی کسی نخواهد فهمید. انسان ها مثل شبکه های عصبی هستند که همه شان نمی توانند با همدیگر صحبت کنند. هر نورون فقط تعداد محدودی اتصال به بقیه ی نورون ها دارد. هر چه در هر جامعه ای این نورون ها بیشتر به هم نزدیک باشند،‌مردمان اوضاع شان بهتر خواهد بود و دلهایشان سبک تر.

هوا کمی خنک است. به داخل برمیگردم و در بالکن را باز میگذارم. چراغ ها خاموش اند. شهر از طبقات بالای این برج انعکاس دیگری در شب دارد. روی صندلی مینشینم و چشمهایم را میبندم،‌ مغزم از افکار خالی میشوند و انگار حسی از خودم در خودم نیست. همه دنیا و زمانی که در آن میگذرد به طرز عجیبی آب می رود. در این شهر کلی نورون هست که انگار میشود همه را حس کرد. آن که دارد روی پل میرود از دست. حتی نورونی که همین الان دارد بوق میزند آن پایین. یا حتی تو را که در این شهر نمی گنجی.

این از چهارگانه ی خدا یک فضانورد است.