فروردین ۱۶، ۱۳۹۷

in more ways than you could only imagine

به ساعت نگاه میکنم. کمی از نیمه شب گذشته. از پشت کامپیوتر بلند میشم، میرم پایین. مادر نشسته روی مبل و داره یه فیلم ایرانی میبینه. بهش میگم: «تولدم شده، اما سی سالگی هم همونی نبود که وعده ش رو میدادند. هیچ کس توی سی سالگی پیامبر نشده.» میخنده و با یه بی عنایتی خاصی سرش رو به نشانه ی تایید تکون میده و میگه: «تولدت مبارک». رفتارش من رو یاد پدر بزرگ میندازه. طوری که انگار هیچ چیز، جدی نبوده و نیست. و احساس ش دقیقا همون بازتاب احساس خودمه.

به بیرون نگاه میکنم. داره هنوز بارون میاد. درخت تنومند جلوی در خونه هم هنوز شکوفه نداده. همه چیز شبیه پاییزه انگار. باد شدیدی میاد. شاخه های این درخت لخت، توی فضای تاریک خیابون، بی اعتنا به بهار در حال رقصیدن اند.

برمیگردم بالا که به کارهام ادامه بدم. هنوز تا بهار فاصله داریم. می خونم:

از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاه اش؟

کفن برف کجا،؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته ام، مثل درختی که از آذرماه اش

بازگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره ی توبه ی رسیده ست به بسم الله اش*

* فاضل نظری

این از اولافور.