بهمن ۱۳، ۱۳۹۷

آخرین روزنه

صبح های بارانی، آرامش خاصی دارند، وقتی قهوه ات را در دست میگیری و به صخره های بلند انتهای حیاط نگاه میکنی و از لبه ی بریدگی صخره ها، فرود قطره های آب به باغچه را می نگری؛ با خودت فکر میکنی: ثانیه ها از لبه ی پرتگاه لحظه ها فرو می افتند و این دنیای واضحِ آدمهاست؛ گذر زمان و بعد، فرود.

ثانیه ها ارزشمند اند. انسان ها از پس ثانیه ها زندگی میکنند. از گذر ثانیه ها میتوان چیزهای زیادی یاد گرفت و انسان دیگری ساخت. و یکی از تعاریف زندگی همین چرخه ی یادگیری، تخریب و بازسازی ست. روزهای سختی را میگذرانم و وقتم کم است، اما باید تولدت را تبریک میگفتم، و این شاید آخرین باریست که این کار را خواهم کرد. شاید آخرین باری باشد که برای تو بنویسم، تا آینده چه باشد و زمین به چه محور بچرخد. میخواهم چیزهای مهمی برایت بگویم که این روزها دارد مثل خوره روحم را میخورد، این بار نه در انزوا که در بین آدمها.
..
.
رهبری ِ موفق، زائیده ی خاصیتهای زیادی در انسان است که اصل آن شجاعت است. شجاعت اما معنی اش را از سرسختی نمیگیرد. شجاعت مفهوم خاصی دارد که از باز کردن ضربه گیرهای انسان نشآت میگیرد. شجاعت یعنی به پیش رفتن با گارد باز و پذیرفتن ِ آسیب پذیری و ریسک، و این معنی اش ضعف نیست. خیلی ها این را نمیفهمند. 

رهبر یک گروهان نظامی ممکن است سربازش را در آتش جنگ جا بگذارد. اما یک رهبر خوب، کسی ست که اگر سربازش وسط آتش ماند، حاضر باشد در عین وجود ِ یقینی ِ آتش و گلوله هایی که از بالای سرش میگذرند، برگردد و سرباز باز مانده را با خودش از خط آتش کنار بکشد. این یعنی با گاردی باز بپذیری که ضربه پذیر هستی و ریسک مرگ را قبول کنی، اما سرباز ِ از گروه مانده را فراموش نکنی. 

دنیا به رهبران قوی احتیاج دارد؛ به کسانی که گاردشان را باز میکنند. یک پدر خوب، مادر خوب، معلم خوب، رئیس خوب، حتی یک انسان خوب..چنین شخصیتی هایی هستند. دنیا به کسانی احتیاج دارد که شجاع اند، اهمیت میدهند به ذات انسانها، به مرامشان، به فکرشان، به کیفیت هایشان. دنیا به احترام چنین شخصیت هایی کلاه از سرش برمیدارد. اینها کسانی نیستند که بخواهند محبت همه را بر بیانگیزند، اما انسان ها را محترم میدانند، حرفهایشان را میشنوند و اعتمادشان را جلب میکنند، نه از ترس که از دوستی. اساسا لیدرهای خوب، کسانی هستند که پتانسیل آدمها و پروسه ها را بیرون میکشند در حالی که به یک هدف ایمان دارند. و میدانند که در رسیدن به هدف باید شجاعت به خرج دهند و نباید ببازند. این لیدرها برای گروهشان از خیلی چیزها میگذرند، بعضا حتی از جانشان.

عشق هم همین شجاعت را میخواهد. عشق یعنی گاردت را باز کنی و بفهمی که ممکن است روزی در نهایت، آنکه را که دوستش داری از کنارت برود، یا شاید تو را تا به جنون با خودش ببرد، یا تمام هستی تو را در اقیانوس ها غرق کند، یا شاید هم هر دو ‍‍پیروز شدید. 

عشق، قلیان احساسی در لحظه نیست. عشق، سکس نیست. عشق حتی میتواند این باشد که بپذیری حیوانی که به خانه ات آورده ای، ده سال بیشتر عمر نخواهد کرد، و تو روزگارانی بعد از او را باید با اندوهی چند زندگی کنی چون بیشتر از آن، عمر خواهی کرد. عشق یعنی مادری که ریسک به دنیا آوردن بچه ای را می پذیرد و تا پای جان برای کامیابی اش میجنگد. 

آری بانو، عشق این بود که گاردت را باز کنی. و من این کار را کردم، در عین ناباوری. و برای تو، از خودت نوشتم. از خودت برای خودت، از چیزهایی که خودت از خودت نمیدانستی نوشتم؛ تو انکار میکردی اما بعدا به حرفهایم رسیدی. از همان روزهایی که از داستانهای کودکی اندوهگین نوشتی، نوشتم. گفتی چرا زندگی کسی باید اینطور باشد. گفتم: دنیای آدمها یکسان نیست. نوشتی: اشک دارد می آید...حق داشتی، لعنت به کودک های اندوهگین...همه ی آدمها این سوالها را در لحظاتی از زندگی از خودشان میپرسند که چرا زندگی فلان است و فلان نیست، هر کسی به نحوی، تو هم، من هم. 

خواستم برایت بنویسم: ترقی یعنی بازتاب ِ درد در آینه ی روح و یادگیری از آنچه سپری اش میکنیم. اما هر دو دیگر گذر کرده بودیم. زمان و پریشانی اتفاقهایی که بعد از آن افتاد، اقیانوس اطلس بین ما را فراختر کرد. گسستیم، شکستیم، گریستیم و گره زمان، از دستهای هر دوی ما باز شد. پاییز رفت، زمستان رفت، بهار و تابستان رفتند، و باز...پاییز رفت، زمستان رفت...و فصل ها از پی هم گذشتند.

آری بانو، خواستم رهبر خوبی باشم، با گاردی باز، با اعتماد به پذیرش ِ شکست در آینده. اما نشد...و دنیای رهبران، دنیای تنهایی خودشان است که همراهشان، ناباوری عده ای کثیر و باور عده ای قلیل را یدک میکشند. زمان از ما گذشته است، پیر شده ایم، گذر کرده ایم، اما باید یاد بگیریم رهبران خوبی باشیم، با شکست های پی در پی و پیروزی هایی که اندک اند اما بزرگ. رهبر ِ زندگانی خودت باش، قهرمان خودت باش؛ خوب باش، قوی باش، شجاع باش و بدان که میشود کنستراکت های مغز را هم به مرور زمان شکست.

میدانم...هیچ کدام از اینها تقصیر تو نبوده و نیست. این را بارها گفته ام. غم و اندوهی هم نیست، قلب مکدری هم. من از اول پذیرفته بودم. 

این شعر را حسین نوروزی زمانی در گاوخونی نوشته بود. بعدها گاوخونی را بادها با خود بردند. چنان که بادها تو را میبردند؛ از پاریس، تا لندن، تا پراگ، تا کولون...تا دور ترین جای آمریکای جنوبی...بگذریم...شعر این بود:

انگار پیامبر قومی باشی
که چند سال قبل
با آخرین هواپیما
از اینجا رفته اند

هیچ کس نیست، چیزی بگو؛
برای خودت
برای خودم





این از میکائیل کدلباخ و فابیان قومر.