بهمن ۰۵، ۱۳۹۷

مردی در پذیرایی

جمشید مردی ست که نگران بشقاب ها، قاشق ها، چنگال هاست. نگران است که آیا پاپ کورن ها را خواهند خورد؟ آیا کسی چیپس و ماست موسیر را در خواهد یافت؟ یک بطری کوچک ویسکی دارچینی در جیب کت اش دارد که هر از گاهی بیرون می آورد، کمی مینوشد و بی آنکه به کسی تعارف کند، درش را میبندد و در جیبش میگذارد. جمشید به آرامی سیبیل هایش را پاک میکند و در حالی که دستش به شکم اش است به آقا مجتبی میگوید: "پس این شام رو کی میارن؟ مردیم از گشنگی!" صدای موسیقی بلند است و جمعیت وسط سالن در حال بالا و پایین پریدن اند، اما جمشید کنار میز پذیرایی نشسته است. نگران است، میشود این را از چشمهایش خواند. 

جمشید نگران غذاهاست؛ نگران باقالی پولوها، سبزی پولوها، مرغ ها و کباب هاست. او نگران آینده ایست که در آن ممکن است آقا مجتبی تمام وودکاها را تمام کرده باشد، گرچه خودش یک بطری نیمه پر ویسکی در جیب اش دارد. جمشید ترس عجیبی دارد از اینکه ماست و خیار، به دست این تکیلا خوران نا اهل روزگار، قبل از رسیدن کوکو سبزی تمام شود. و ناگهان مرا وسط مهمانی میبیند، ساعت هفت بعد از ظهر: "بابا مردیم از گشنگی به قرآن، پس چی شد این غذا!"