مرداد ۲۱، ۱۳۹۸

بی کلام

مرد آن طرف میز، میخندد. سیگارش را روشن کرده است و با نیش خند و نوع حرف زدن تحقیر آمیزش تلاش میکند به اثبات برساند که من هیچ چیز نیستم. آدمهای اطرافش هم همراهی اش میکنند و میخندند. تلاش میکنم حرف بزنم تا خودم را توجیه کنم. میگویم: my memory cannot close. و بعد خودم هم از این حرف تعجب میکنم. دوباره همه میخندند و اینبار حتی افتضاح تر از قبل میشود. 

از خواب می پرم. ساعت چهار صبح است. نمی دانم چه اتفاقی در مغزم در حال افتادن است. مدتی ست بعضی وقتها مغزم توان ندارد جمله بندی ها را درست انجام دهد، کلمات و اسمها به راحتی از ذهنم میروند و به سختی میتوانم آنها را به یاد بیاورم. من که به راحتی و تسلط کامل، انگلیسی را صحبت میکنم، جدیدا در بعضی موارد در انتقال منظورم دچار مشکل میشوم، طوری که انگار دایره ی لغاتم کوچک شده اند. مخصوصا اگر در حال توضیح دادن یک مفهوم انتزاعی باشم. بعضی وقتها حتی در فارسی حرف زدن هم این اتفاق می افتد، اما مسلما کمتر است. 

فراموشی، دردناک است، حتی در این مقیاس. اینکه بگردی کلمات را پیدا کنی و اینکار زمان زیادی را از تو بگیرد و حرفی را که در پنج ثانیه باید میزدی، حالا در ده ثانیه میزنی بی اینکه بدانی کلمات کجا اند، تاثییر اجتماعی تو را کاهش میدهد. توان انتقال مفاهیم با بازده بالا به همراه اعتماد به نفس، از توانمندی های اصلی آدمهایی ست که هوش اجتماعی بالایی دارند. و حالا برای من به شدت زجر آور است که زدن یک حرف عادی بیش از حالت معمول طول بکشد.