تیر ۱۷، ۱۳۹۹

شب نامه ای علیه دیگران

زیاد فکر میکنم. ساعت دو صبح است و خوابم نمی برد. چیزهایی هست که در زندگی همیشه اشتباه دیده ام، تصور کرده ام، و با آنچه به اشتباه از قبل میدانستم مطابقت داده ام و بر این باور بوده ام که درست است. اما مغزم توانایی تحلیل درست این روزهایم را ندارد. صرفا به این علت که داده های حال حاضر در محیط اطرافم داده های جدیدی هستند که از توانایی ریگرس کردن مغزم خارج اند؛ در واقع خودم را مجبور به تجربه های جدیدی کرده ام که مغزم را ترکانده است. مغزمیخواهد کمک کند اما داده ی درست به اندازه کافی در دست ندارد، پس آنچه از قبل شخم خورده را بیشتر شخم میزند و داده های جدید را مطابق آنچه از قبل  فرمان داده شده، طبقه بندی میکند و فرمانش را به منوال سابق صادر میکند، بی اینکه بفهمد اطلاعات قبلی از بنیان غلط اند.

بدی ماجرا آنجاست که انسان ها توانایی زیادی در تغییر مغزشان در بزرگسالی ندارند؛ در واقع میشود مغز را تغییر داد، اما بسیار سخت است. آنچه داده های مغز حساب میشوند از کودکی در آن گنجانده میشوند و وقتی در بزرگسالی به این نتیجه میرسی که محیط ات داده های ناقص یا بعضا غلط داده است و یا تو به اشتباه آنها را پردازش کرده ای، دیگر کمی دیر شده است. 

در نهایت سخت است وقتی مجبور باشی تمام رفتار ناخودآگاه ات را تحت کنترل خودآگاه قرار دهی و کیفیت جدیدی درست کنی که قبلا برای مغزت آشنا نبوده است. مغز توانایی تغییر در رفتار ناخودآگاه را دارد، اما کسانی میتوانند این تغییرات را دائما فرمان دهند که بتوانند به طور وسواسی رفتار ناخودآگاه خود را تحت کنترل بگیرند. بسته به نوع رفتار و اینکه چقدر کیفیت رفتار پیچیده باشد، ممکن است ماه ها یا سال ها به طول بیانجامد. اما باز هم در پس رفتار نو، یک مصنوعی بودن خاصی وجود دارد که آدمهای دیگر به طور ناخودآگاه میفهمند. تنها اگر خوش شانس باشی که در این بین، وسواس، تو را به نابودی نکشاند.  

به گذشته که برمیگردم، حس میکنم تکه های مهمی از زندگی ام را از دست داده ام، علتش هم مدرسه ی مذهبی ای بود که میرفتم. پارانویای مدرسه از محیط بیرون طوری بود که حتی تابستان هم برنامه های اجباری ای داشت که به بچه ها فرصت کشف محیط خارج از مدرسه را نمیداد. در طول سال تحصیلی هم چند روز در هفته را تا شب مدرسه میماندیم. این رفتار مدرسه در دوره ی راهنمایی و دبیرستان به قوت وجود داشت. کسانی که از دبستان یا راهنمایی وارد مدرسه میشدند، تا آخر دبیرستان را با هم میگذراندند و معدود کسی میتوانست از دبیرستان وارد مدرسه شود. نتیجه این بود: مجموعه ای از یک سری انسان از یک جنس و با یک نوع چارچوب فرهنگی و رفتاری. این داده ی خوبی برای مغز در حال توسعه نیست. در نهایت فارغ التجصیلان مدرسه، اکثرا کسانی بودند که قدرت تحلیل بالا داشتند، با کنستراکتهای شدید مذهبی و ناتوانی در مواجهه با عده ای شاید کثیر از انسان های بیرون با آرکتایپ های شخصیتی متفاوت. 

عده ای از ما توانستیم دنیا را طور دیگری ببینیم. این مسئله برای من چند سال بعد از دبیرستان اتفاق افتاد؛ اینکه توانستم بالاخره بپذیرم که مذهب صرفا داستانی تلخ و شیرین است. اما تعامل با آرکتایپ های شخصیتی و قدرت تشخیصان در برخوردهای اولیه هنوز آسان نیست. وقتی محیط، هر روز یکسان باشد و دائما در آن احساس راحتی کنی و همه ی شخصیت ها را از قبل بشناسی و مجبور نباشی دائما شخصیت آدمها را بسنجی، مغزت در آینده انرژی کمتری برای شناخت آدمها خواهد گذاشت. چرا که فرمان این است: انسان های جدید امروز، همان انسان های معمولی دیروز اند که به تو خطری نمیرسانند. اما این همیشه درست نیست.
..
.

این از بلونک.