فروردین ۲۶، ۱۳۹۹

COVID-19.75

روزهای در خانه ماندن، آدم  را به پیری میشناساند. آنهایی که صبح از خواب بیدار میشوند، و برنامه ی روز را در رادیو، روزنامه و تلویزیون میبینند. بی اینکه بدانند خبرها را دیگران، در جایی غیر از خانه ی ما میسازند. و اینکه بالاخره، آینده را شب خواهد بلعید و ما ناگزیر در دره ی فراموشی فرو خواهیم رفت، چنان که بیلیونها قبل از ما نیز چنین بوده اند. 

من دارم پیری را، کم کم در مادر میبینم. انگار قبلا هم همین جا بوده است اما در خانه ماندن این روزها، بارزتر اش کرده است. شبیه حالی ست که دیگر محال آینده، آنقدرها هم که فکر میکنی محال نیست؛ حالی که زمان را نه در آینده و نه در حال، که در گذشته زندگی میکنی و رفته رفته کوچک میشوی؛ چرا که آدمهای کمتری وجود خواهند داشت که در پی گذشته باشند و تو تدریجا افق دیدت کوتاه تر از دیگران خواهد شد و تنها خواهی ماند. سروتونین ات کم کم می افتد و با خودش حافظه ات را میبرد، شادی ات را هم. و ریشه های عادت هایت در نهادت بزرگتر و قوی تر میشوند. کند میشوی و کم کم بهارت میرود از دست. 

دردآور بودنش آنجایی ست که خودت این را میفهمی. خودت پیری ات را لمس میکنی؛ این کند شدن را، این عادت هایی که آزارت خواهند داد، و زمانی که حالا سریعتر از گذشته فرسایش ات میدهد. انگار که انتروپی نیرویش چند برابر شده باشد.
..
.
.

و حالا..به چشمهایش نگاه میکنم، و در فکرم کودکی میگذرد که روزی برای اولین بار یاد گرفت تا روی دو پایش بایستد. و زنی را که به پهنای صورتش آن لحظه را خندید . کودکی که دستانش را روزی در دستان بدون چروک زن داده بود تا او را برای بازی به پارک ببرد. زن جوان، سراسر زیبایی ست. کودک دستش را به صورت زن میکشد، و لحظه ای هم از فکرش نمیگذرد که پوست زن، روزی جمع خواهد شد.


دکلمه ی شعر سایه از این از گارود.