تیر ۲۸، ۱۴۰۰

عاشقانه های یک سایکو پث

بی پرده دستهایش را در هوا میچرخاند و دیوانه وار میرقصد. با صدای بلند، ترانه ی موزیک را میخواند. اما چشمهایش چیز دیگری را میگویند. من میدانم، او هیچ حسی را نمیفهمد، نه حس خودش را و نه حس بقیه ی آدمها را. تمام اینها تظاهر است برای نشان دادن توانایی اش در درک و جذب آدمها، اما آخرین باری که از روی آدم دیگری رد نشده است را یادش نمی آید. آخرین باری که حسی را با نواختن پیانو اش به کسی منتقل کرده است را هم. آخرین باری که در تنهایی اش از کسی یاد کرده است را یادش نیست. اثر هیچ نوع پشیمانی، درد، اندوه یا شادی در چشمهایش نیست؛ کاملا بی حس. اما میتواند حس دیگران را تجسس کند و تمام رفتار یک انسان با احساس را کپی کند. طوری که طرف مقابل حس کند در پشت این چهره، دختری مظلوم، کوچک و بی پناه یا دختری جسور، شاد، و پر انگیزه نشسته است؛ چیزی شبیه آوا در اکس ماکینا (Ex Machina). 

آن طرف قایق ایستاده است، نزدیکتر از آنچه فکر میکند. آرام سرش را روی شانه ی آرین میگذارد و دست راستش را دور گردنش حلقه میکند؛ مثل ماری که قرار است طعمه اش را قبل از بلعیدن خفه کند. نگاه اش اما ناگهان در نگاه من قفل میشود. دستانش را باز میکند، گونه ی آرین را میبوسد و کمی بعدتر میرود طبقه ی پایین. چند لحظه  بعدتر، آرین نگاهم میکند، لبخند میزند، انگار پیروزترین مرد ساعت است. فکر میکند وزیر را گرفته است و چیزی نمانده تا شاه را در چند حرکت دیگر مات میکند. لبخند میزنم، انگار دنیای روبرو ام کتابی است که بارها خواندمش. آرین در بهترین حالت دارد مارپله بازی میکند، شطرنج اصلی را دختراست که بازی میکند. اما هیچ کدام برنده نخواهند شد. آرین را مار نیش خواهد زد و دختر از بی حوصلگی و بی صبری، نهایتا تمام میز شطرنج را به هم خواهد ریخت؛ بدون پشیمانی، بدون اندوه، بدون درد.

بعدها به دختر میگویم: روزی در چهل سالگی ات، جایی می ایستی، بر میگردی، و نگاه میکنی؛ چنان که بازمانده ای از جنگ، ایستاده بر آوارهای شهری که در بمباران فرو ریخته است. آن روز، شاید تنهایی ات را کمی لمس خواهی کرد. 

این از باب موزز.