شهریور ۰۹، ۱۴۰۰

بازماندگان

 حالا دیگر مطمئن شدم که اینجا را نمیخوانی. کسی به اسم مستانه زنگ زد، گفت از دوستان خانوادگی شماست. حتما میشناسی اش. میگفت وقتی نوجوان بودی تو را در خانه ی بهار در لندن دیده بود. گفت شماره ام را بهار بهش داده تا خبری را به من بدهد، چون بهار، توان گفتن خبر را نداشت...این را که گفت فهمیدم گذر کرده ای و دنیا مثل آوار روی سرم خراب شد. گفت بهار خواب دیده بود مراسم ختم ات است و خودت آمده بودی. آمده بود سمت ات و تو گفته بودی "پس علیرضا کجاست؟". بارها گفته بودم شماره ی من را به بهار بده. بالاخره تنها بازمانده ی خانواده تان است. تو هم میگفتی شماره ی من را داده ای، اما ظاهرا شماره ام را بهار فردا صبح که بیدار میشود از تلفن ات پیدا میکند. 

مستانه یکی از آخرین نوشته هایت را برایم فرستاد که بهار در گوشی ات پیدا کرده بود. میگفت بهار تعجب کرده بود که تمام این سالها هنوز عاشق من بوده ای و او که نزدیکترین کس به تو بوده، ذره ای خبر نداشته. این حرفش را میفهمم. کم حرف بودی. مستانه میگفت سالها قبل به بهار اشاره ی کوچکی درباره ی من کرده بودی، اما بهار فکر نمیکرد حس عشق اینقدر در تو نهادینه شده باشد و هیچ چیزی هم از آن به کسی نگفته بوده باشی. بهار اینها را نمیدانست تا بعد از رفتنت، به خوابش آمدی. و حالا که نوشته هایت را در لپ تاپ و گوشی ات میخواند، میداند آن کس که در خواب هایت به پنجره ی اتاق میزده است، من بودم. 

تمام روز را گریه کردم. شبش نمیتوانستم بخوابم. نصف بطری کنیاک خوردم تا خوابم ببرد. انقدر ضعیف. فردایش را هم، از آنچه از بقیه ی روز مانده بود را گریه کردم. در این چند سال گذشته اینقدر ضعیف نشده بودم که خبر رفتن ات ضعیفم کرد. 

ده سال از اولین آشنایی مان میگذشت. ده سال از اولین باری که به کسی از ته دل گفتی دوستش داری، ده سال از اولین باری که به کسی از ته دل گفتم دوستش دارم. ده سال، بانو...یک عمر است. برای من ده بهار، ده تابستان، ده پاییز و ده زمستان بود. برای تو اما فکر کنم چهل پاییز گذشت. 

من در تمام این سالها باور داشتم، جایی ما دوباره به هم میرسیم. به خودم گفته بودم که اینبار اگر ببینم ات، دیگر اجازه نمیدهم بروی، دیگر نخواهم رفت. اما ما درگیر رقابت با زمان شده بودیم. همه چیز احتیاج به زمان مناسب دارد. کمی زودتر اگر اتفاق بیافتد، قدرش را نمیدانی و کمی دیرتر، ممکن است فرصت از دست رفته باشد. من به زمان باختم، مسلم است. اما فکر میکنم تو درنهایت بردی. تو بردی چون از جنس خاک نبودی. شبیه بقیه ی آدمها نبودی. نه اینکه چون دوستت داشته باشم این حرف را بزنم، مستانه هم همین را میگفت. آنهایی که تو را دیده بودند همه همین را میگفتند. نه صورتت، نه سیرت ات، نه صدایت، و نه نگاه ات....هیچ چیزت انگار شبیه دیگران نبود. 

یکبار لا به لای حرفهایمان ازت پرسیدم، چطور میتوانی این همه درد و رنج را تحمل کنی؟ من اگر جای تو بودم، نمیتوانستم، کار را یکسره میکردم. جواب دادی: من از رفتن نمیترسم. من از غمی میترسم که به دل بازماندگانی که دوستشان دارم، بماند. از ترس این غم است که نمیروم. 

اما خب رفتی... و حالا آدمهای زیادی مانده اند با غم نبود تو؛ بهار و پسرش کامیار، شکیبا، تمام آنهایی که در انجمن خیریه بهشان کمک میکردی، کسانی را که ماهیانه پول میدادی تا تحصیل کنند، خانواده های بی سرپرستی که در باغ پدربزرگ بهشان خانه دادی، خانواده هایی که در باغ مادرت در رامسر کار میکردند، و من...مردی که حالا پر از حسرت است؛ حسرت نگاه کردن و لانه کردن در چشمهایت، حسرت گرفتن دوباره ی دستهایت، حسرت بوسیدن ات. 

رفته ای و پر از خاطره شده ام، پر از اندوه. رفتن ات، تمام واژه ی "هرگز" بود؛ یعنی  دیگر نخواهم دید، نه تو را و نه کسی شبیه تو را. 

بانو، باید خوب یادت مانده باشد روزهای سرد و غم زده ی آن زمستان در تهران را. این شعر سایه را برایت میخواندم. اینجا دوباره مینویسم، به یادگار از روزهایی که دنبال کورسویی نور بودی، از آخرین روزنه. 

چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ای است زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخته
ستاره خوشه خوشه ریخته
و آفتاب
در کبود دره ‌های آب  غرق شد

هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
در این درشت نای دیو لاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه کن هنوز ان بلند دور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر میکنی؟
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
که راه
بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش



این از مکس ریشتر. 



پ.ن: نوشته های عاشقانه ی اینجا خطاب به بانو بود. اینجا را میخواند. معشوقه ای که دیگر هیچ وقت نمیبینم اش و قطعا هیچ کس شبیه او را هم نخواهم دید. بی اغراق زیباترین،  لطیف ترین، خوش اخلاقترین، هنرمندترین، مهربان ترین، متین ترین، و باهوشترین دختری بود که دیده ام. با چشمهایی که جذبه و عمق عجیبی داشت، اما انگار غم در آنها  همیشگی بود. بانو همیشه غمگین بود، حتی وقتی میخندید. تمام اعضای خانواده اش را در این ده سال از دست داده بود. تنها کسی که برایش مانده بود، عمه اش، بهار بود که در لندن زندگی میکرد. این سالهای آخر بعد از فوت پدرش، رفت لندن که کنار آخرین بازمانده از خانواده زندگی کند. زندگی اش انقدر دراماتاک بود، که میشود یک فیلم از آن ساخت. از خانواده ای بسیار متمول و فرهیخته، گرچه ثروت برایش اهمیتی نداشت و مقدار زیادی از پول اش را در راه کمک به دیگران خرج کرد. تجمیع تمام این کیفیت ها، فرد خاصی را میسازد که دیگر تکرار نخواهد شد. 

میدانم بعضی پستهای اینجا شاعرانه یا بعضا مقتبس هستند. اما تمام آنچه در این پست نوشتم حقیقی بود، حتی اسم ها.