آبان ۲۰، ۱۳۹۱

نهایتا خستگی به مترسک ایستاده در باغچه رسید

یکی از این روزهای سرد پاییزی بود که آفتاب سر ظهر هم رمق گرم کردن نداشت؛ سرد سرد. در یکی از همین روزها همه چیز را فراموش کردم. انگار صورتها همه از یادم رفتند، خاطره ها رفتند، ایستگاه ها، قطارها؛ همه و همه رفتند. هر چه تلاش کردم صورت مصطفی را به یاد بیاورم، نشد. علیا، حمید، مادرم...همه رفتند. و من این بار نه در تنهایی که در نوعی فراموشی عمیق ماندم، روی یک صندلی چوبی. و از پنجره، حیاط را می دیدم. دستم را آرام به دسته ی صندلی گره کردم. چشمهایم را بستم و در خودم فرو رفتم.

رفتم و در خودم قدم زدم. بیدی دیدم، جنون زده و حزن انگیز، با شاخه هایی خسته و افتاده؛ درختی در وسط شهری دود گرفته با ریه های تنگ. مادرم را دیدم، با موهای نقره ای، و صورتی که گردی از رنگ فسفری داشت، حلقه ی ازدواجش را زیر بید گم کرده بود. و خودم را در شیشه های آیینه ای از یک برج دیدم؛ غمگین. شال گردن مشکی ام در باد می رفت. علیا را دیدم. موهایش را باد می برد و مثل مزرعه ی گندم، خزان داشت. چشمهایش از بهار خالی بود و به دور دست ِ یک کوچه ی بن بست نگاه می کرد.

من همین ام، همین بید مرده که ملخ های جنون، سالها پیش شکوفایی اش را غارت کردند و از آن زمان خاطره ای ندارد. من همین ام، مردی که اوقات فراغت اش را در خودش قدم می زند. من همین ام و بهتر از این نخواهم شد. پس، شما بروید. من همین جا در خودم می مانم؛ در شهر خودم، کنار همین بید. شما بروید، من همین جا می مانم.

چشمهایم را که باز کردم آفتاب رفته بود. و صندلی چوبی پوک شده بود، انگار در این گذار ِ قدم زدن ِ من، تمام اش را موریانه خورده باشد.
..
.

سه دقیقه ی اول و سه دقیقه ی آخر از این از رالف وان ویلیامز.