اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

روی آستانه ی چهارچوب صبح

یک روز صبح خیلی زود، مثل امروز باز می کنم اینجا را. فکر می کنم به تویی که هر سال کویرت را بارانی می کنی در بهار و با خودم می گویم: "دل تنگیا، سرهنگ! خیلی دلتنگی!...کاش یه روز بیاد اینجا بگه که...
کاش یه روز بیاد اینجا...بگه که...
کاش بگه که...
..
چه می دونم..
..
ولش کن، کسی اینجا نمی آد دیگه سرهنگ. پاشو پاکت سیگارتو بردار برو تو حیاط، طلوع خورشید رو ببین توی روزهای آخر اسفند، یا همین مارچ خودمون..."

پ.ن: غصه نخور مش حسن، یک روز تو هم می فهمی گاو نبودی.