خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

یک

توی عصر یک روز ابری نشسته توی ایستگاه. قاصدکها کنارش پرواز می کنند. داره با خودش می خونه:
"قاصدک هان چه خبر آوردی؟
انتظار خبری نیست مرا،
دست بردار از این در وطن خویش غریب"