توی عصر یک روز ابری نشسته توی ایستگاه. قاصدکها کنارش پرواز می کنند. داره با خودش می خونه:
"قاصدک هان چه خبر آوردی؟
انتظار خبری نیست مرا،
دست بردار از این در وطن خویش غریب"
"قاصدک هان چه خبر آوردی؟
انتظار خبری نیست مرا،
دست بردار از این در وطن خویش غریب"