تیر ۲۷، ۱۳۹۱

روزگاران را چه شد

بیا بشین جای من. بیا بشین جای مردی که سالهاست دیگه نمی تونه خاطره بگه. و وسط خاطره هاش بخنده. بگه من قدیم ترها، یعنی زمان اون خدا بیامرز، واسه خودم برو بیایی داشتم. اون موقع یه من، مثل چند تا من ِ الان بود. یعنی شخصیتی بودم برای خودم.
حالا؟
حالا دیگه از تک و تا افتادم. حتی توی تابستون می تونم شلوار کوتاه بپوشم. و مادر بزرگم طوری نگام کنه که انگار سکانس پایانی ِ "معصومیت از دست رفته" ام.
..
بنفسی انت پدر،
بنفسی انت.
دعا کن برای ما. می گن دعا قبل از سقوط مستجابه. مخصوصا اگه تابستون باشه و دیگه قرار نباشه تا مدتها بارون بیاد.