مرداد ۲۹، ۱۳۹۱

با کافه ها می رقصد

کافه ای که خیلی وقتها می رفتم رو بستند. برای تعمیرات یا چی نمی دونم. مهم اینه که فعلا بستن ش. حالا باید بگردم و یه کافه ی دیگه پیدا کنم. کافه مثل لباس می مونه؛ وقتی دیدی بهت می خوره باید نگهش داری. کافه برای زندگی، حتی از همسر هم مهم تره؛ چون همسرت همه چیزش به تو نمی خوره، اما وجود داره کافه ای که همه چیزش به تو بخوره. پس می تونی اون چیزهایی که از همسرت به تو نمی خوره رو در کافه ها پیدا کنی. و در هر کافه ای نکته ای هست که در همسر آدم نیست.

پ.ن: یه روزی بورارد رو هم می بندند مش حسن. اقیانوس رو هم. اون وقت تبعید میشیم به شهرهای جدید، کوچه های جدید، کافه های جدید و اعتراف می کنیم که: دوستی با هر کجا کردم گَه ِ تبعید شد...
دنیا چرا این جوریه مش حسن؟!
//
"و مش حسن در حالی که به هکتور نگاه می کرد زیر لب به مش اسلام گفت: یقینا این مرد (هکتور)، می داند که اهل تروی گاو من را در کدام یک از کافه ها پشت این دیوارهای بلند پنهان کرده اند."*

* ایلیاد به سعی علیا