اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

"آنجا که تو نشسته ای باید قبر من باشد"

آدم است دیگر. دوست دارد مثلا کسی در شهرش باشد که به جای او برود بورارد، از کافه ای، یک قهوه بگیرد و پل بورارد را تا انتهای آن طرف اش تنهایی قدم بزند، با یک سیگار و آهنگی در گوش. اما حالا...

خب، حالای آن آدم خیلی هم بد نیست. فقط رفته است به شهری که جاده ها هم به زور به آن می رسند و هنوز هم فکر می کند که "خب...چرا؟" اما آدمی ست دیگر؛ باید دلش تنگ بشود، طوری که نداند واقعا علت از کجاست و هی از خودش بپرسد "خب...چرا؟" و واقعا جوابی وجود نداشته باشد. آن آدم می داند که حتی اگر در شهرش بود و به آخر پل بورارد هم می رسید، باز جواب این سوال که "خب...چرا؟" را نخواهد فهمید. آن آدم در عین حال می داند که آدمهایی هستند که اصلا این سوال را از خودشان نخواهند پرسید که "خب...چرا؟". و هیچ وقت نشده که انتهای یک خیابانی را تنهایی قدم بزنند، با یک سیگار، یا حتی بدون سیگار و آهنگی در گوش. و خب آنجاست که آن آدم به آدمی که کمی آن طرف تر از او ایستاده و هیچ وقت به تنهایی قدم نزده می گوید: "امروز خیلی باد می آید. می ترسم اگر قدم بزنیم، با بادها برویم. و این خوب نیست."

پ.ن: خلاصه روزگار ما طوری می گذشت که مثلا مهیار در راه برگشت به خانه می گفت: "بیا بریم بستنی بخوریم، شاد شیم. میگن بستنی، شادی آوره. من که می دونم، دیگه بریدی..."

دوباره این از سیکرت گاردن.