اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

پس مانده های یک مرگ صبحگاهی

بعضا روزهایی هست که صبحهایش احساس می کنم اتاقم بوی دود می دهد. انگار کُنده می سوزانند در خوابهای من. و من ممکن است تا دقایقی به سقف سفید این اتاق خیره شوم و فکر کنم که امروز را برای کار کردن خیلی خسته ام. پس به ریچارد زنگ می زنم و می گویم مریض ام و تمام روز را در خانه می مانم، سیگار می کشم. نه، می روم سر کار، اما حتی سنسورهای رطوبتی هم می دانند که من گیج ام.

من خواب می بینم علیا، روسری قرمز بلندی بسته است. شبیه لچک. و روسری تا کمرش می رسد. علیا می خندد درخوابهای من، اما سالهاست حتی در همین خواب ها هم با هم حرف نمی زنیم. از کنار هم خیلی آرام می گذریم، بی اینکه کسی حرفی بزند. یک جور خواب فسفری رنگ که آدمهای داخل اش صامت اند.

من به سقف خیره شده ام و با خودم فکر می کنم یک اندیشه چقدر می تواند زیر پلکهای من نهادینه شده باشد که گذر این همه سال نتوانسته باشد چیزی از طراوت آن بکاهد. 

خواب های من درد دارند ،علیا، بیا تمام اش کنیم.

این از هنس زیمر.