دی ۲۵، ۱۳۹۲

بی قراری در آداجیو

از این جایی که من نشسته ام می شود انعکاس آفتاب زمستانی را بر سبیل استادی که دیگر حتی از بازوهای رباتیکی هم خسته است دید. و با خودم به خاطر می آورم که مثلا امروز در ایستگاه کلمبیا مردی، زنی که روی صندلی خوابیده بود را ناگهان بوسید. دیگر از این شاعرانه تر نمی شود. استادی که خسته است، مردی بی خانمان که زنی را بی هوا می بوسد، قطارهایی که بی مهابا ممکن است از این ایستگاه عبور کنند بی آنکه لای در یکی از اینها بمانی، و در نهایت، آقام، که پرواز را از یاد برد و شاید یک ماه است که حرف نزده ایم با هم.

از تابش خورشید گفتم روی سبیل استاد. گرچه استاد سبیل ندارد و یا شاید سبیل استاد ندارد، اما من دروغ نگفتم. سبیل نشانه ی سوار بر اصل و اسب بودن است. و مسلما می دانی شاید، که آقام از یک جایی به بعد سبیل اش را زد که حالا دیگر خیلی هم اهمیت ندارد. مهم این است بانو که روزگاری شاید از تابش آفتاب در چشمهای تو بیدار شدیم از خواب. واقعا چه مهم است همهمه ی هزاران کلاغ این شهر وقتی شاید، روزی، روزگاری، به صدای تپش خون در بدن کم خون شما گوش بدهیم. که شما، بانو، روزگاری نوشته بودید: "...دیگر خون زیادی باقی نمانده است...". گفتم که بدانید ما حواس مان هست.

برای زنی که شبیه هیچ کس نیست.
و این از آزمایش حیاط خالی.