اسفند ۱۱، ۱۳۹۳

"تک دل منو بریدی کریم"

حالا دیگه نمی دونم چند وقت شده که با آقام حرف نزدم. و هر چی زمان میگذره، بدتر میشه، پیچیده تر میشه. دقیق نمی دونم چی شده، ولی یک چیزی رو فهمیدم. اینکه اگر می دونستم آقام من رو هنوز دوست داره، شاید خیلی راحت تر می تونستم بهش زنگ بزنم. و شاید، فقط شاید، اگر آقام می دونست که من هنوز دوستش دارم و بهش فکر می کنم، خیلی راحت تر می تونست به من زنگ بزنه.

حالا تو که دیوارها رو مشکی رنگ کردی... فقط درباره ی آقام حرف نمی زنم. درباره ی تو هم هست...تنها اگر می دونستی یا تنها اگر می دونستم...و مشکل همیشه این هست که آدمها بی اینکه علت رو بدونن، قضاوت رو به منفی ترین صورت انجام میدن، بی اینکه بخوان حتی در نظر بگیرن که احتمالا همه چیز اون طوری که باید، نبوده. و خب...خب همه چیز تموم میشه دیگه. چون انگار همه مجبورند، می فهمی؟! مجبور...و انگار نه خانی اومده، نه خانی رفته...آقام هم اصلا معلوم نیست کجاست...حالا "شما که گردن ات بلنده، می دونی باهار کدوم وره؟"

این از پیمان یزدانیان.