دی ۰۷، ۱۳۹۷

مکالمه پیش از گارفینکلز

..
.
- به نظر بی ریشه تر از آنی هستی که به درک کسی برسد. حداقل در وهله ی اول. فکر نمیکردم اینطور باشی.

- این حرف خیلی درست است، من آنقدر عرق ملی ندارم که خیلی های دیگر دارند. وابستگی به یک سری مرزبندی سیاسی اساسا کار احمقانه ایست به نظرم. مرز سیاسی، سرود ملی، پرچم یک کشور، صرفا نمادهای داستانی هستند به نام کشور که خودمان میسازیم و بعضی ها باورش می کنند و دوست دارند زندگی اش کنند. بعضا حتی کسانی هستند که جانشان را برای این داستان به خطر می اندازند. ژاپنی ها که به نظرم عجیب ترین آدمهای روی زمین اند در انتهای جنگ جهانی دوم با هواپیما هایشان خودشان را به ناوهای آمریکایی میکوبیدند. یا در جنگ ایو جیما از بیست و یک هزار سرباز ژاپنی فقط نزدیک دویست نفر به دست آمریکایی ها اسیر شدند. بقیه شان یا کشته شدند و یا خودکشی کردند که به دست آمریکایی ها نیافتند؛ نه به این خاطر که می ترسیدند، بلکه تسلیم شدن بدون دستور امپراطور را ننگ میدانستند. این کاملا برعکس رفتار آلمان ها در یک سال آخر جنگ بود. هیتلر دستور نگه داشتن شهرها را میداد، اما سرباز ها فرار می کردند.

با وجود همه ی اینها، مسئله ای در همین رابطه هست که بسیار مهم است. آن هم اینکه داخل مرزهای سیاسی، فرهنگ وجود دارد. شاید مهمترین رکن در تغییر روش کارکرد نورون های مغز هر انسانی، فرهنگی ست که به طور اکتسابی به انسان میرسد؛ از خانواده و اطرافیان گرفته تا فرهنگ داخل یک مرزبندی سیاسی. این تنها عاملی ست که انسان های درون یک مرز سیاسی را به هم پیوند میزند. من از این جهت هنوز یک ایرانی محسوب میشوم و به همین علت ایران برایم مهمتر از پاکستان و هند و برزیل خواهد بود. و خب دیگر نمیتوانم یک اسپانیایی بشوم، چون ساختار مغزم با فرهنگ دیگری شکل گرفته است، آن هم در کودکی. چیزی که به آن باور دارم این است که آدمها اگر مدت زیادی (شاید چند هزار سال) در یک فرهنگ بمانند، ساختار مغزشان به طور ژنتیکی تغییر خواهد کرد. آن وقت گونه ی دیگری می تواند متولد شود. 


اینها را میگوید و دیگر به جلوی در ورودی رسیده است. سراغ لنس را میگیرد و زیر لب می خواند:

هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است



این از کالرآیز.