شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

بورآرد یک مکتب است

می خوام بدم مسعود بهنود یه زندگی نامه ازم بنویسه، اسمش رو بذاره "علیا و ادیسه ی بورآرد". توی هر صفحه اش یه قطار رد شه که یه مردی لای درش گیر کرده. آخرش هم یه سری آدم، خوشحال و شاداب، در یک جنگل انبوه، سالهای سال زندگی کنند.

پ.ن: بورآرد نه یک خیابان و نه یک ایستگاه قطار است؛ بورآرد یک مکتب است.

شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

اینک، آخرالزمان

بالاخره یکی باید یک جای دنیا یک نقاشی از مسیح رو بازسازی می کرد دیگه.

پ.ن: دنیا نمی تونه انقدر مزخرف باشه. بالاخره یه پیرزنی یه جا باید حس کنه که هنوز مفیده دیگه.

 [خنده ی حضار]

شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

در باران می دود

زمونه فرق کرده مصطفی. آدمها سخت شدند. حالا یک شب می میرند. فرداش پا می شن، می رن سر کار.
..
.
"بیچاره دل...
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار، که این فتنه کار توست..."

"ای سایه صبر کن، که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست"

پبر شدیم پشت ِ در ِ صبح پدر...از این سه نقطه ها بپرس...

//
این از قربانی.

مرداد ۲۹، ۱۳۹۱

با کافه ها می رقصد

کافه ای که خیلی وقتها می رفتم رو بستند. برای تعمیرات یا چی نمی دونم. مهم اینه که فعلا بستن ش. حالا باید بگردم و یه کافه ی دیگه پیدا کنم. کافه مثل لباس می مونه؛ وقتی دیدی بهت می خوره باید نگهش داری. کافه برای زندگی، حتی از همسر هم مهم تره؛ چون همسرت همه چیزش به تو نمی خوره، اما وجود داره کافه ای که همه چیزش به تو بخوره. پس می تونی اون چیزهایی که از همسرت به تو نمی خوره رو در کافه ها پیدا کنی. و در هر کافه ای نکته ای هست که در همسر آدم نیست.

پ.ن: یه روزی بورارد رو هم می بندند مش حسن. اقیانوس رو هم. اون وقت تبعید میشیم به شهرهای جدید، کوچه های جدید، کافه های جدید و اعتراف می کنیم که: دوستی با هر کجا کردم گَه ِ تبعید شد...
دنیا چرا این جوریه مش حسن؟!
//
"و مش حسن در حالی که به هکتور نگاه می کرد زیر لب به مش اسلام گفت: یقینا این مرد (هکتور)، می داند که اهل تروی گاو من را در کدام یک از کافه ها پشت این دیوارهای بلند پنهان کرده اند."*

* ایلیاد به سعی علیا

مرداد ۲۲، ۱۳۹۱

"نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من"

و من در خواب، علیا آلیگری را دیدم که بر کرانه ی خاور از رود می سی سیپی آواز می خواند و می گفت که در جنوب عدن، هوا دائما ابری ست و باران هیچ کس را رها نمی کند... و این یک عاشقانه ی تلخ است از دوزخ، برای آنهایی که جاودان در بهشت نزد بئاتریس از فضل خدا می نوشند.

//
دوست دارم وقتی خوابی توی این مایه ها می بینم و بلند میشم، هوا تاریک باشه و صدای خوردن بارون به پنجره رو بشنوم. حالم بدتر می شه وقتی چشمهامو باز می کنم و میبینم ساعت یازده صبحه و هوا آفتابی و گرم. دنیا چرا اینجوریه مش حسن؟!

"ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه ی حافظ هنوز پر ز صداست"

خلاصه علیا، دلمون برات تنگ شده، بعضی وقتها بیا عمو ببینه.

این از تینا گواو.