فروردین ۱۲، ۱۳۹۱

تیتر ندارد.

این
حتی کلهر هم که میفهمد بهار را باید در نوا زد.


"آسمان ِ تو چه رنگ است امروز؟"

فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

"هوای حوصله، ابری ست و پر از حجم باریدن"

"دم فروبند...
دم فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود...ای ساقی"


فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

"بر سر من عید چون آوار می آید فرود"

مثل گلوله از وسط خان ِ یک مهمانی عید، می زنم توی تراس. به این امید که آن بیرون هوا بهتر است. کسی را نمی خواهم ببینم. زیر دود و آداجیو می زنم زیر گریه. آن داخل هر کسی از روی شکمش حرفی می زند. تحلیلی می کند. من این بیرون فحش می دهم به همه ی روزگار. آن داخل هر کسی احتمالی می دهد. من این بیرون به قطع دارم زار می زنم. این حرفها از جنس ناله نیست. از جنس درد است. علیا، حالا اگر هر سال بهار آمد چی؟ اگر هر سال تو به عقب نگاه کردی چی؟


پ.ن: سوگند به شبهایی که وسط جمع، بغض حلقت را می درید، چشمت را تر می کرد، همه نگاهت می کردند و تو امید داشتی که الان مهمانی تمام می شود و می توانی آن بیرون باشی تا کسی چشمهایت را نبیند. می رسیدی به هوای آزاد، که ستاره های شب اش مثل آوار روی سرت خراب می شد، کمی گریه می کردی و هیچ کس در این جمع جز نگاه کردن کاری نمی کرد. بعد خداحافظی می کردی...زار می زدی...
سوگند به شبهایی که با هیبتی غمگین، در تنهایی، گریه می کردیم در کوچه های شهر، که مردم با دست نشان مان دهند؛ به هم بگویند: "این آقا دارد گریه می کند..."
غمگینم علیا، به اندازه ی یک شهر غمگینم امشب.

علیا، این را بدان که غمهای بزرگ، همیشه برای دلهای بزرگ ساخته شده اند و گرنه خدا هر غمی را به هر کسی نمی دهد. این است که پدر اول به اباذر گفت: "ای اباذر، هیچ عبادتی از عبادتهای خدا ثواب ندارد، مثل درازی و بسیاری اندوه."

فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

می دونی چه حسی دارم الان؟



این، روزهایی که دوستانم می نویسند: "داریم میریم مشهد. دعاگو هستیم..."

این، من که یاد معشوقی می افتم که همه از حالش باخبرند و من در یک تبعید روحی فقط عکسش را می بینم. احوالاتش را مجبورم از دیگران بشنوم، چون مدتهاست که دیگر نمی بینمش. به هر سعی و تلاش که مگر در تو رسد این صدا.

این، علیا که...
این، ایستگاههای قطار که...

پ.ن:
"گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند"

فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

بهار به سعی هومر

اینجا: ساحل اقیانوس آرام.
ساعت: ده شب.
وضعیت: هوا ابریست و حال همه ی ما خوب است، اما تو باور نکن.
غصه نخور مش حسن! یک روز یونانی ها به این ساحل می رسند و تو را می برند به شهرشان. آنجا حالت خوب می شود. هومر هم آخر ایلیاد یک فصل باز می کند، می نویسد: "پس از کشته شدن هکتور و زمینگیر شدن آشیل، ایشان شهر تروآ را به آتش کشیدند و مش حسن را که هنوز فکر می کرد گاو است با خود به دواخانه های یونان بردند. آنجا مش حسن در عین ناباوری ِ مش اسلام پی برد که گاو نبوده است واقعا"

..
"دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که درست در آغوش می کنی؟"

فروردین ۰۲، ۱۳۹۱

"گر عاشق صادقی ز مردن مهراس...مردار بوَد هر آنکه او را نکشند"


برای شهیدی نوشته بودم. پاک کردم.

پ.ن: باشد یک روز من نباشم علیا، بوی تربت نم دار بپیچد در خوابهای تو.

اسفند ۲۸، ۱۳۹۰


اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

روی آستانه ی چهارچوب شب

گفته بودم که امسال هم، تقویم به گور پدر ما می خندد.
...
و به خانه برگشتم. در همین چهاردیواری ماندم...بی بهار.
..
من به خندیدن محکومم علیا، اما این روزها شاید فقط برای مادر.
..
بهار تویی که می رود ز میان دستهای من هر روز...
..
"نسیم خاک مصلّی و آب «رکن آباد»
«غریب» را «وطن» خویش می برد از یاد"

روی آستانه ی چهارچوب صبح

یک روز صبح خیلی زود، مثل امروز باز می کنم اینجا را. فکر می کنم به تویی که هر سال کویرت را بارانی می کنی در بهار و با خودم می گویم: "دل تنگیا، سرهنگ! خیلی دلتنگی!...کاش یه روز بیاد اینجا بگه که...
کاش یه روز بیاد اینجا...بگه که...
کاش بگه که...
..
چه می دونم..
..
ولش کن، کسی اینجا نمی آد دیگه سرهنگ. پاشو پاکت سیگارتو بردار برو تو حیاط، طلوع خورشید رو ببین توی روزهای آخر اسفند، یا همین مارچ خودمون..."

پ.ن: غصه نخور مش حسن، یک روز تو هم می فهمی گاو نبودی.


اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

"ماجراهایی که با تو زیر باران داشتم...شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم"

این شعر جور دیگریست. عوضش کردم. این جوری خیلی بهتر است. القصه، چند روزی بود نباریده بود این شهر. حالا اما همه می دانند قرار است سه هفته ببارد...
خوب است. کنار اقیانوس خلوت می شود و کسی هوس قدم زدن در شهر به سرش نمی زند. باران که می زند انگار من بی سلاح تمام شهر را می گیرم، بدون خونریزی، بدون گیس کشی.
باران که می زند انگار: "من به آغاز زمین نزدیکم"

اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

"بگیر دست مرا و ببر به آغوشت"

خواب دو دوست قدیمی...

پ.ن: و اینکه تو همیشه در خوابهای منی، علیا.
 که دیگر گفتن ندارد...

"تار ِ یار ِ ما به دار......خلوت ِ ما بی حصار"

اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

زیر باران، در شهر

چه کسی دیگر سراغ تو ار می گیرد پدر؟
صدای مرا از شهری دور می شنوی:
سلام علی آل یاسین...
 
 
پ.ن: غربت تو خرد کرده است تمام وجودم را که می خوانی:
"خدایا بر من وارد گردان از یارانم؛ کسانی را که چشم به آنها روشن شود، و پشت به ایشان محکم گردد. و آنان را در پناه و امان خود قرار بده."
 چه کسی پشت تو را محکم می کند پدر؟ آدمهایی مثل من؟ ما که ادعای دوستی تو را داریم از خنجر زدن به تو لحظه ای را دریغ نمی کنیم. از رو به رو یا از پشت سر...تیز هم می زنیم. ما صادق نیستیم پدر. ببخش ما را اگر هنوز صدای مان را می شنوی...شرمنده ام از اسمت که لق لقه ی زبانم است. به روی ماهت سوگند.

"اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد"